آرامش اینترنت
ارسال مطلب جدید
ویرایش

کمربند (داستان کوتاه)

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .
-
به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه

 




نظرات شما عزیزان:

مهسا
ساعت23:53---11 فروردين 1391
واقعا داستان خییییییییییییییییییییلی خوبی بود همچنین ممنون که به وبلاگ من اومدین

lish
ساعت23:52---11 فروردين 1391
واقعا داستان خییییییییییییییییییییلی خوبی بود همچنین ممنون که به وبلاگ من اومدین

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ادامه →